تازه دبیرستان رو شروع کرده بودم ، بقول معروف تازه پشت سیبیلام سبز شده بود که با اولین دوست دختر عمرم آشنا شدم ، الان یادم نیست چی شد که ما به هم علاقه مند شدیم اما خوب یادمه که بعد از مدتی هر روز چند دقیقه مونده به پنج عصر من از کوچه شون رد میشدم و اونم میومد لای در و لبخندی رد و بدل میشد ! همین رویای تمام شب من و شایدم دنیای او بود... و این قصه بیش از پنج سال بی وقفه ادامه داشت پنج سال هر روز ساعت پنج عصر
این پنج سال یعنی زندگی
هم نفس...برچسب : نویسنده : sazedel1o بازدید : 108