12

ساخت وبلاگ

گفتم لطفن به من بگيد چى شده من از راه دورى زنگ ميزنم نگرانم ، متاسفانه پدر و يكى از برادران سپيده توى تصادف به رحمت خدا رفتن !!!
دو روزه مرخصى گرفتم و اومدم خونه لباس عوض كردم دارم ميرم سمت شهرشون از يكى از دوستام خواهش كردم همرام باشه ، هوا گرگ و ميشه كمى هم سرد ، به بازار كه رسيديم به دوستم فرهاد گفتم تو ماشين باش و پياده نشو ، رفتم سمت مغازه ى امير ، پرده سياه هنوز رو سر در مغازه است دورتا دور مغازه آدم گنده هاى شهر نشستن امير همون چهره ايى رو داره كه تصور ميكردم شبيه سپيده است بور و چشم آبى ، مشكى پوشيده و بسيار غمزده است با اينكه بيش از يه هفته گذشته اما عمق فاجعه تو چشاش معلومه ، دو دلم كه برم تو يا نه؟ رفتم تو سلام كردم و ازش خواستم يه لحظه بياد بيرون ، دم در مغازه دستش رو گرفتم بهش تسليت گفتم و بابت تاخيرم عذر خواستم ، دستشو ول نكردم اولين باره كه منو ميبينه لحظه ايى فك كرد واسمم رو گفت ، تاييد كردم ، وكوتاه بغلش كردم و رفتم ، وقتى امير اصرارى به ادامه گفتگو نداشت وقتى هيچ درى بروم باز نميشد ، كوبيدن خودم به در و ديوار چه فايده داشت ؟ خيلى براشون ناراحتم . احساسم اينه كه يا سپيده ديگه نميخواد تلاشى بكنه يا خسته شده ، داشتم به پايان نزديك و نزديكتر ميشدم و سخت گذشت همه ى لحظات سخت بود از همون انتظار دوساله ى من تا وقتى زنگ زدى تا درگيرى يكسال اخير ، همش سخت بود . گاهى فكر ميكنم يه خيال بودى اما بودى ، يه فرشته ى زيبا كه من عاشقش شدم
روزها و هفته ها بى خبر و بدون تماس هستم خدمت تمام شد ، عشق تو هم تمام شد ، ديگه نه صدات رو شنيدم نه تو تلاشى كردى ! و اما من گوشه ى قلبم هنوز نجواى صداى آرام و خش دار تو را دارم ، حالا بيست و پنج سال از روزى كه من به سپيده شماره دادم گذشته و ميخوام ازش شماره داشته باشم ، ميخوام بپرسم چرا ؟ چرا بدون خداحافظى ؟ بهمين خاطر بهمراه خانم يكى از دوستانم رفتيم سراغ امير ، هنوز همون مغازه همون اسم ، اينبار من تو ماشين نشستم ....

نوشته شده در چهارشنبه بیست و یکم تیر ۱۳۹۶ساعت 16:36 توسط همنفس|


هم نفس...
ما را در سایت هم نفس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sazedel1o بازدید : 103 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 12:40