13

ساخت وبلاگ
خانم دوستم به امير گفت يكى از دوستان سپيده است و تازه از خارج اومده و مدتيه كه از سپيده بى خبره امير گفت اگه يه ساعت زودتر اومده بوديد اينجا بود ، خداحافظى كردند و با شوهرش و بچه هاش تو راه برگشت به شهرشون هستند ، شماره موبايل سپيده رو داد ، حالا شماره سپيده تو دست خانم دوستمه و چند بار تماس گرفته اما يا در دسترس نيست يا كسى جواب نميده ، نميدونم چرا اما حتى حس كنجكاوى براى داشتن شماره ى سپيده رو هم ندارم ، گنگم مث روز اول كه با بهرام بديدنش رفته بودم ، اون روز عاشق شدم اما امروز چى ؟ اسم اين حس رو نميدونم ، خلاء يا پوچى ؟ نميدونم شايد بلاتكليفى ، همينجور كه رانندگى ميكنم و تو فكر اينهمه سال هستم كه به سختى واسم گذشته ، خانم دوستم ميگه شماره شو ميخواى ؟ خواستم بگم آره با كمى مكث گفتم نه ، نميخوام بيشتر از اين بشكنم ، سپيده شوهر و دو تا بچه داره ، نميخوام مزاحمتى داشته باشم ، شما فقط بپرس چرا ؟
شب تماس گرفت و در حضور شوهرش نتونسته بود حرف بزنه موند براى فردا ، زياد برام اهميتى نداره من ميخواستم بهش ثابت كنم كه فراموشش نكردم ، خانم دوستم امروز با سپيده تماس گرفت و در جواب فقط گفت متاسفم نتونستم بيشتر منتظرش بمونم !!! و به اصرار پدر همان وقت اوايل خدمت سربازى من ، ازدواج كرده بود ، از زندگى ش راضى بود . جواب ها كوتاه بود و بدور از منطق ! يعنى هيچوقت توى اين سالها نپرسيد كه چه به سر دل من اومد؟ چى كشيدم ؟ و اصلن اهميتى داشتم يا نه ؟
حالا سى سال از روزى كه من در بعداظهر يك روز تابستانى و گرم به سپيده شماره دادم ميگذره من سى ساله كه باهاش حرف نزدم اما  صداش هنوز تو گوشمه و لبخندش رو بياد دارم چون اولين كسى بود كه با ديدنش عاشقش شدم و اون حس هرگز تو اين سالها با ديدن هيچكس ديگر تكرار نشد، شايد يكروز ديگر من به سراغش برم شايد اون بياد و منو پيدا كنه ! شايد كسى براش اين قصه رو تعريف كنه شايد خودش بخونه و هزاران اما و شايد زندگى ما رو ميسازند و در پس همه ى اينها
زندگى اما جريان داره ...
پايان

نوشته شده در جمعه بیست و سوم تیر ۱۳۹۶ساعت 22:13 توسط همنفس|


هم نفس...
ما را در سایت هم نفس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sazedel1o بازدید : 99 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 12:40